عن در احوالات این روزها

ساخت وبلاگ
چهارشنبه 24 اسفند، برای ماموریت کاری به پست های چاشم و شهمیرزاد و مهدیشهر رفتیم و بعد از بازگشت از ماموریت، وسایلی رو که از شب قبل جمع کرده بودیم، بار ماشین کردیم و ساعت 13 ظهر، با سپردن طلاها به صندوق امانات، به طرف رشت حرکت کردیم. خدا رو شکر هنوز سفرهای نوروزی شروع نشده بود و با ترافیک روان جاده های مسیر، با رکورد تاریخی پنج ساعت و ده دقیقه به رشت رسیدیم. مثل سفر بهمن ماه، تا ابتدای بزرگراه قزوین-رشت رو من رانندگی کردم و مابقی راه رو متین پشت فرمون نشست. در ترافیک مجاورت پلیس راه رشت، برای اولین بار در عمرم به صورت حقیقی، شاهد تیراندازی پلیس به یه ماشین بودم که به اخطارها توجهی نمی کرد. حال من و متین بد شد و کل لذت سفر راحت ما رو از بین برد. شب به خوردن شام و دیدار خانواده گذشت و الان من روی تخت اتاق مجردی متین خوابیدم و متین هم روی کاناپه قهوه ای. انشاالله سال تحویل رو رشت هستیم. فعلا والسلام.  عن در احوالات این روزها...
ما را در سایت عن در احوالات این روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dkhozabalat1 بازدید : 71 تاريخ : شنبه 27 اسفند 1401 ساعت: 18:06

واقعیتش اینه که حال خوشی ندارم. به کرات به اتمام زندگی فکر میکنم. بیشتر شبهام به خلسه میگذره و تقریبا منتظر هیچی نیستم. فقط یه آرزو داشتم که واسه مهسا بخرمش و خریدمش

عن در احوالات این روزها...
ما را در سایت عن در احوالات این روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dkhozabalat1 بازدید : 78 تاريخ : دوشنبه 22 اسفند 1401 ساعت: 16:20

روز یکشنبه 16 بهمن، که هم سی و هشتمین سال تولد من بود و هشتمین سال ازدواج من و متین، حدود ساعت 12.30 ظهر از رشت به طرف سمنان حرکت کردیم. روزها و شب های خوبی رو کنار خانواده سپری کردیم و از غذاهای ناب گیلانی بهره ها بردیم. اما دو تا اتفاق سفر برگشت رو هم خاطره انگیز و موندنی کرد. چون زود حرکت کرده بودیم و ترافیک هم نبود، به متین گفتم اگه کاری نداره و حال و حوصله داره، بریم مزار دکتر مصدق که توی دهکده احمدآباد در نزدیکی های نظرآباد و آبیک هست. خلاصه با موافقت متین و راهنمایی اپلیکیشن "نشان"، به طرف منزل دکتر مصدق حرکت کردیم و اتفاقا مسیر فرعی سر راستی هم داشت. توی روستا هیچ نشانی یا هیچ تابلویی از اینکه اینجا مدفن دکتر مصدق هست، دیده نمی شد. از اون جایی که می دونستم دیوارهای حصار منزل ایشون کنگره دار هست، بالاخره پیداش کردم و چرخی در محیط حصار زدیم و این عکس هم شد یادگار این دیدار: می دونستم ورودی به باغ و منزل ایشون بسته است، با این حال، متین زنگ درب باغ رو زد و باغبون و نگهبان اونجا، بعد چند دقیقه در رو باز کرد و گفت شرمنده شما هستم و از این حرفا و خلاصه نشد که بریم داخل. متین یه جعبه کلوچه به نگهبان پیر داد و ما هم برگشتیم به ادامه مسیر برگشت خودمون. اما اتفاق بسیار زیبای دوم این بود که در بزرگراه حرم تا حرم بودیم و موقع غروب آفتاب. آفتاب که طبق معمول در سمت غرب داشت پشت کوه ها پنهون میشد و آسمون هم عجیب سرخ گون شده بود که سمت مقابل دیدم ماه شب چارده، داره از کوه دقیقا مقابل محل غروب خورشید، طلوع میکنه. اتفاقی سرم رو به سمت چپ که جهت شمال بود برگردوندم و دیدم دماوند دیده میشه. من و متین بودیم و خورشید و ماه و دماوند و عجیب که با این وضعیت جوی و ابری، دماوند خیلی واضح دیده عن در احوالات این روزها...
ما را در سایت عن در احوالات این روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dkhozabalat1 بازدید : 78 تاريخ : سه شنبه 2 اسفند 1401 ساعت: 14:12

حدود یکساعت قبل و بعد از حدود یکساعت کلنجار و بعد از حدود یکسال که از ساخت حساب کاربریم توی ویکی پدیا می گذشت، یه مقاله رو ویرایش کردم. امشب اطلاعات یه شخصی رو ویرایش کردم که اتفاقا دیشب توی سایت کتابناک، اطلاعات شخصی پسرش رو ویرایش کردم. ویکی پدیا از محبوبان عالمه. تمام. ضمنا دیشب بابا و مامان شام پیش ما بودند. برای من و متین و مامان، از شعبه اصلی اکبر جوجه سمنان، اکبر جوجه گرفتم و برای بابا هم که توی عمرش جوجه و مرغ نخورده، از برگ سبز، خوراک کوبیده. با بابا با هم رفتیم غذا بگیریم و مثل همیشه می گفت احتیاط کن، صبر کن، مواظب باش و.... خلاصه آقای ایمنی باید بیان پیش ایشون شاگردی. شب خوبی بود. جای علی و سعیده هم که تهران بودند، خالی بود.  عن در احوالات این روزها...
ما را در سایت عن در احوالات این روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dkhozabalat1 بازدید : 76 تاريخ : سه شنبه 2 اسفند 1401 ساعت: 14:12